Thursday, September 10, 2015

Stillness if sought

In an effort to distill 
truth to its primal essence
I fell into silence , stillness 
hard to achieve 
Thoughts would come forth 
despite my reticence 
Seek as I sought stillness 
cannot be bought 
that is my reprieve 

But as soon as I didn't 
Haven't the foggiest 
Of what happened 
Stillness sat in stillness 
The faintest thought was gone 
And I -------

As I eventually came up
I knew I had settled with 
The vehicle given only in 
A whisper by the Master

Wednesday, August 05, 2015

Only whisper for I'm drunk

گر بی دل و بی دستم وز عشق تو پابستم 
بس بند که بشکستم آهسته که سرمستم 
در مجلس حیرانی جانی است مرا جانی 
زان شد که تو می دانی آهسته که سرمستم 
پیش آی دمی جانم زین بیش مرنجانم 
ای دلبر خندانم آهسته که سرمستم 
ساقی می جانان بگذر ز گران جانان 
دزدیده ز رهبانان آهسته که سرمستم 
رندی و چو من فاشی بر ملت قلاشی 
در پرده چرا باشی آهسته که سرمستم 
ای می بترم از تو من باده ترم از تو 
پرجوش ترم از تو آهسته که سرمستم 
از باده جوشانم وز خرقه فروشانم 
از یار چه پوشانم آهسته که سرمستم 

مولوی - دیوان شمس - غزلیات - غزل شماره ۱۴۴۶ - گر بی دل و بی دستم وز عشق تو پابستم...


Sent from my iPhone

Sunday, October 13, 2013

To those of you smitten by gossip

گفت هان ای سخرگان گفت و گو
وعظ و گفتار زبان و گوش جو
پنبه اندر گوش حس دون کنید
بند حس از چشم خود بیرون کنید

پنبهی آن گوش سر گوش سرست
تا نگردد این کر آن باطن کرست
بیحس و بیگوش و بیفکرت شوید
تا خطاب ارجعی را بشنوید

تا به گفت و گوی بیداری دری
تو زگفت خواب بویی کی بری
سیر بیرونیست قول و فعل ما
سیر باطن هست بالای سما

حس خشکی دید کز خشکی بزاد
عیسی جان پای بر دریا نهاد
سیر جسم خشک بر خشکی فتاد
سیر جان پا در دل دریا نهاد

چونک عمر اندر ره خشکی گذشت
گاه کوه و گاه دریا گاه دشت
آب حیوان از کجا خواهی تو یافت
موج دریا را کجا خواهی شکافت

موج خاکی وهم و فهم و فکر ماست
موج آبی محو و سکرست و فناست
تا درین سکری از آن سکری تو دور
تا ازین مستی از آن جامی نفور
گفت و گوی ظاهر آمد چون غبار
مدتی خاموش خو کن هوشدار




Sunday, September 09, 2012

The way of love


راهیست راهِ عشق که هیچش کناره نیست آنجا، جز آن که جان بسپارند، چاره نیست
هر گَه که دل به عشق دهی خوش دمی بود "در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست"
ما را ز منع عقل مترسان و مِی بیار! کآن شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست
از چشم خود بپرس که ما را که میکشد جانا! گناهِ طالع و جُرمِ ستاره نیست
او را به چشم پاک توان دید چون هلال هر دیده جای جِلوهٔ آن ماهپاره نیست
فرصت شمر طریقه رندی که این نشان چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست
نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست



Wednesday, August 15, 2012

What's going on in your heart

در دلت چیست عجب که چو شکر میخندی
دوش شب با کی بدی که چو سحر میخندی
ای بهاری که جهان از دم تو خندان است
در سمن زار شکفتی چو شجر میخندی
آتشی از رخ خود در بت و بتخانه زدی
و اندر آتش بنشستی و چو زر میخندی
مست و خندان ز خرابات خدا میآیی
بر شر و خیر جهان همچو شرر میخندی
همچو گل ناف تو بر خنده بریدهست خدا
لیک امروز مها نوع دگر میخندی
باغ با جمله درختان ز خزان خشک شدند
ز چه باغی تو که همچون گلتر میخندی
تو چو ماهی و عدو سوی تو گر تیر کشد
چو مه از چرخ بر آن تیر و سپر میخندی
بوی مشکی تو که بر خنگ هوا میتازی
آفتابی تو که بر قرص قمر میخندی
تو یقینی و عیان بر ظن و تقلید بخند
نظری جمله و بر نقل و خبر میخندی
در حضور ابدی شاهد و مشهود تویی
بر ره و ره رو و بر کوچ و سفر میخندی
از میان عدم و محو برآوردی سر
بر سر و افسر و بر تاج و کمر میخندی
چون سگ گرسنه هر خلق دهان بگشادهست
تویی آن شیر که بر جوع بقر میخندی
آهوان را ز دمت خون جگر مشک شدهست
رحمت است آنک تو بر خون جگر میخندی
آهوان را به گه صید به گردون گیری
ای که بر دام و دم شعبده گر میخندی
دو سه بیتی که بماندهست بگو مستانه
ای که تو بر دل بیزیر و زبر میخندی




Thursday, June 14, 2012

Hopes dashed?

Graduation was bitter sweet
Hopes dashed by the rocks of reality
The shadow cast by sati Saat
Burns the dreams and dissipates the hopes
Asking for too much? Maybe but I know his potential and
What he actually has been able to achieve with ease in the past
As I look at the two identical Rumi books set aside
I realize we are on two different wavelengths
By friend has long time not been my friend
Loyalty a meaningless an empty illusion



Thursday, May 17, 2012

Anyone seeing the Beloved is transformed

ای عاشقان ای عاشقان آن کس که بیند روی او
شوریده گردد عقل او آشفته گردد خوی او
معشوق را جویان شود دکان او ویران شود
بر رو و سر پویان شود چون آب اندر جوی او
در عشق چون مجنون شود سرگشته چون گردون شود
آن کو چنین رنجور شد نایافت شد داروی او
جان ملک سجده کند آن را که حق را خاک شد
ترک فلک چاکر شود آن را که شد هندوی او
عشقش دل پردرد را بر کف نهد بو میکند
چون خوش نباشد آن دلی کو گشت دستنبوی او
بس سینهها را خست او بس خوابها را بست او
بستهست دست جادوان آن غمزه جادوی او
شاهان همه مسکین او خوبان قراضه چین او
شیران زده دم بر زمین پیش سگان کوی او
بنگر یکی بر آسمان بر قله روحانیان
چندین چراغ و مشعله بر برج و بر باروی او
شد قلعه دارش عقل کل آن شاه بیطبل و دهل
بر قلعه آن کس بررود کو را نماند اوی او
ای ماه رویش دیدهای خوبی از او دزدیدهای
ای شب تو زلفش دیدهای نی نی و نی یک موی او
این شب سیه پوش است از آن کز تعزیه دارد نشان
چون بیوهای جامه سیه در خاک رفته شوی او
شب فعل و دستان میکند او عیش پنهان میکند
نی چشم بندد چشم او کژ مینهد ابروی او
ای شب من این نوحه گری از تو ندارم باوری
چون پیش چوگان قدر هستی دوان چون گوی او
آن کس که این چوگان خورد گوی سعادت او برد
بیپا و بیسر میدود چون دل به گرد کوی او
ای روی ما چون زعفران از عشق لاله ستان او
ای دل فرورفته به سر چون شانه در گیسوی او
مر عشق را خود پشت کو سر تا به سر روی است او
این پشت و رو این سو بود جز رو نباشد سوی او
او هست از صورت بری کارش همه صورتگری
ای دل ز صورت نگذری زیرا نهای یک توی او
داند دل هر پاک دل آواز دل ز آواز گل
غریدن شیر است این در صورت آهوی او
بافیده دست احد پیدا بود پیدا بود
از صنعت جولاههای وز دست وز ماکوی او
ای جانها ماکوی او وی قبله ما کوی او
فراش این کو آسمان وین خاک کدبانوی او
سوزان دلم از رشک او گشته دو چشمم مشک او
کی ز آب چشم او تر شود ای بحر تا زانوی او
این عشق شد مهمان من زخمی بزد بر جان من
صد رحمت و صد آفرین بر دست و بر بازوی او
من دست و پا انداختم وز جست و جو پرداختم
ای مرده جست و جوی من در پیش جست و جوی او
من چند گفتم های دل خاموش از این سودای دل
سودش ندارد های من چون بشنود دل هوی او